وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت
شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم
تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ،
فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است ،
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ،
چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟
پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی !
تقصیر دلم بود نه چشمانم ،
این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم
نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ،
شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض سد راه اشکهایم ،
شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم،
این حال و روز من است ،
نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است
تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ،
انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را با عشق زندگی کردم و
بعد از تو ،مال این دنیا نیستم !
از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ،
تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده ام
از کجا میدانستم اهل دل نیستی ،
عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ،
از کجا میدانستم که تنها میشوم ،
من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم !
بیهوده میگردم به دنبالت ،
با وجود تمام بی محبتی هایت ، باز هم میخواهمت.
نظرات شما عزیزان: